به گزارش خبرگزاری حوزه، خلیل الله است و بارها ازامتحانات سربلند آمده؛ در اوج بت پرستی اطرافیانش بدون خوف از قدرتمندان و دارندگان زر و زور تبر برداشت و وارد بت خانه شد و بتها را شکست و تبر را بدوش بت بزرگ نهاد، تا بازبان خودشان به آنها ثابت کند بت بزرگ آنها توان دفاع از خود ندارد.
او را در آتش نمرودیان انداختند، خم به ابرو نیاورد، خداوند به پاس استقامتش آتش را برایش سرد و سلامت کرد. اکنون ماموریتی دیگر به او داده شده است. باید سفری نارفته و نا آشنا، بامقصدی که نمیداند شروع کند!
تازه پسردار شده، پس از سالها خداوند پسری به او عطافرموده، دیر بدست آمده است و عزیز ودوست داشتنی. زمان حرکت فرا میرسد، به مقصدی نامعلوم، باید بچه و مادرش را در این سفر بدون مقصد همراه کند.
امر الهی است و او خلیل الله. خلیل امر به حرکت میدهد. قرار است راه جنوب را در پیش بگیرند، مقصد را هم نمیداند. روزها و شبها و سختیها و راه طولانی را به جان میخرد به اطاعت امر الله، تا اینکه به سرزمینی میرسد، بی آب و آبادانی در بین کوه های سنگی و بلند، دستور فرود میرسد.
در این سرزمین توقف کن، بار و بنه را برزمین بگذار. احدی نیست که از تو استقبال کند. یک دنیا سنگ سخت و کوه!
نشانی از آب و آبادانی هم ندارد. هیج کس در این منطقه رفت و آمد ندارد. خلیل است و هاجر و اسماعیل کودک دیر بدست آمده و یک سرزمین بی آب و سبزه و آبادانی، در میان کوههای سنگی سر به فلک کشیده!، هرسه اطراق میکنند! چون به اطاعت آمدهاند و منتظر امر الهی هستند. هرچه از دوست برسد نیکوست، اما نیکویی هم شرطی دارد. هم خلیل الله باشی هم عبدالله.
دستوری میرسد، بسیار سخت! خلیل ما زن و فرزند را در این سرزمین بگذار و خود برگرد.
تنها بگذارم!
آری!
به کجا روانه شوم، همسر و فرزندم تنها در این سرزمین بی آب و آبادی!
دستور است. اطاعت میکنی؟
آری؛
ابراهیم که بیحساب خلیل الله نشده، اطاعت کرد، زن و فزرند را گذاشت و تصمیم بازگشت گرفت. چه تصمیم سختی!
اما پذیرش تمام سختیها در برابر اطاعت پروردگار آسان است.
تنها و بی خانواده به قصد باز گشت به فلسطین حرکت کرد!
وقت حرکت دعایی برلب زمزمه کرد که آثار آن قرنها که نه، هزاران سال است باقی ا ست. و برکاتش مستمر، وابدی خواهد ماند.
چرا ابدی! چون از روی اخلاص و نیت پاک دعاکرد.
چه دعای محکم، مستند و ماندگار و هدفداری!
«رَبَّنَا إِنِّی أَسْکَنْتُ مِنْ ذُرِّیَّتِی بِوَادٍ غَیْرِ ذِی زَرْعٍ عِنْدَ بَیْتِکَ الْمُحَرَّمِ رَبَّنَا لِیُقِیمُوا الصَّلَاةَ فَاجْعَلْ أَفْئِدَةً مِنَ النَّاسِ تَهْوِی إِلَیْهِمْ وَارْزُقْهُمْ مِنَ الثَّمَرَاتِ لَعَلَّهُمْ یَشْکُرُونَ» (آیه ۳۷ سوره ابراهیم)
خداوندا زن و فرزند و ذریه و نسل خود را در سرزمینی بی آب و آبادانی در کنار خانهای که حرم توست رها میکنم تا نماز برپا دارند، تو خود دلهای گروهی از مردم را متوجه آنها ساز و از ثمرات به آنها روزی ده، شاید آنان شکر تو را بجای آورند.
ابراهیم به اطاعت رفت و مادر وکودک به اطاعت ماندند.
هر دو مطیع هستند و عبدالله، باید دوری را تحمل کرد، هاجر دوری همسر، اسماعیل دوری پدر و ابراهیم دوری هردو را، همه در این تحمل دوری رضای خالق را در نظر دارند و دلیل ماندگاری هم جز این نیست.
هاجر و اسماعیل ماندند، تنها، بدون همزبان، بدون کمترین امکانات!
یک روز گذشت، به تنهایی این دو، بی آبی هم اضافه شد، کودک آب می خواهد، بی آبی او را بی تاب کرده! دیگرتحمل تشنگی ندارد.
مادر شاهد تشنگی کودک است، چه چارهای بیندیشد،
در میان این همه سنگ و گرما جز نگرانی و دویدن به دنبال آب، چارهای ندارد!
از کوه صفا به مروه مینگرد، آب میبیند و به سوی آب میدود، اما آب نیست سراب است! .
از مروه به طرف بچه نگاه میکند نگرانیاش بیشتر میشود باز در کوه صفا آب میبیند بیشتر میدود، اما باز هم سراب است، تنها سراب است به او امید میدهد اما امید واهی، گویا این سراب، مادر نگران را رها نمیکند!
هرگاه بچه را میبیند برسرعتش میافزاید، هروله کنان میدود، یک بار، دوبار، هر بار بی فایده!
هفت بار بین صفا و مروه دوید، بار هفتم که به نزدیکی صفا رسید، منظرهای را مشاهده کرد، باور نکردنی!
این بار سراب نبود، آب بود، آب! در این سرزمین تشنه!؟
آری آب بود اما چه آب با برکت وماندگاری، آبی که هزاران سال برکت را برای آن سرزمین به ارمغان آورد.
آب فضا را گرفت هاجر خطاب به آب گفت زمزم
چه نام با برکت و ماندگاری!
حال این سرزمین بی آب و آبادانی دارای آب شد.
مادر، کودک، آب زمزم و پرندهها که اولین مهمانان هاجر و اسماعیل بودند، پرندهها هم در منطقه آب پیدا کردند.
چادرنشینها براساس تجربه میدانستند هرکجا پرندهها به زمین فرود میآیند، نشان از آب و آبادانی است، اطرافیان با استفاده از راهنمای نشستن پرندگان، به منطقه وارد شدند.
مادر، کودک و چشمه آبی گوارا، چه سرنوشتی برای این آب برکت رقم زده شد. آبی که شهری را بنا کرد و شهری که کعبه در آن جای گرفت و آبی که پشتیبان حج شد و همه حاجیان از آن بهرهمند هرچه بیشتر استفاده میکردند کم نمیشد و همچنان در دسترس بود.
قبیلهای آمدند و از این آب استفاده کردند و خانهای که براساس تقوا و توحید بنا شده بود را تبدیل به بتکده کردند، مردمی که با دین حنیف ابراهیم و اسماعیل موحد بودند و خداشناس آلوده به شرک کردند و مشرک شدند.
شهری که " وَمَن دَخَلَهُ کَانَ آمِنًا "(آیه ۹۷ سوره آل عمران) بود را به مرکز تجاری و سرگرمی و جشنهای متعدد و برگزاری محافل شعر و شادی تبدیل کردند و برای اینکه بتوان هزینه این جشنها را تامین کنند، برای هرکالای ورودی به مکه عشری تعیین و رسما اهداف شهر را تغییر دادند.
این طایفه جرهمیان نام داشتند و در نهایت براثر ظلمی که بر شهر و مردم روا داشتند، در برخورد با بنی خراعه، ضمن نابودی خود، چشمه زمزم را هم از میان برداشتند و این نعمت بزرگ را از مردم مکه گرفتند به طوری که نام زمزم از حافظه مردم پاک شد و فراموش کردند که چشمه آبی بود و شهر به خاطر آن آباد.
چشمه زمزم فراموش شد، سالها گذشت، مکه در بی آبی سخت بسر میبرد. زمانی که قصی بن کلاب جد پنجم پیامبر (ص) بزرگی مکه را بدست گرفت و طایفه قریش را در مکه سکونت داد، برای جبران کم آبی و تامین آب، سمتی تحت عنوان "سقایت حاج" در نظر گرفت که مسئول آن با همکارانش موظف بودند آب مورد نیاز حاجیان را تامین کنند.
زمزم همچنان پنهان بود، تا اینکه بزرگی مکه به پدر بزرگ پیامبر (ص) عبدالمطلب رسید، درخواب دید به او گفته شد فلان نقطه را در نزدیکی کعبه حفر کن تا به آب برسی، آب در این مکان سنگی! غیر ممکن به نظر میرسد! بار دیگر خواب دید! باز هم به فکر فرو رفت! بار سوم که خواب تکرار شد یقین حاصل کرد امری است الهی و رویای صادقانه! دست بکار شد! مانند ماجرای ساختن کشتی نوح مردم مکه اورا به سخره گرفتند و کسی به او کمک نکرد.
عبدالمطلب باکمک تنها پسرخود حارث مشغول کندن چاه شد. حتی بزرگان مکه او را برای این کار سرزنش کردند، تا اینکه به گنجی دست یافت؛ غزال طلایی و شمشیر طلا و... وقتی گنج پیدا شد، مکیان مدعی شدند که ماهم در این گنج شریکیم!
کار به قرعه کشید، در قرعه، غزال به کعبه افتاد ودیگر وسایل کشف شده به عبدالمطلب و به مکیان چیزی نرسید.
غزال را در کعبه گذاشتند و عبدالمطلب خمس گنج را داد که بعدها اسلام آن را تایید کرد و از طلاهای آن درب کعبه را طلا کرد.
عبدالمطلب در تنهایی حفر چاه زمرم، هنگام کمک یگانه فرزندش، با خدای خود عهد بسته و نذر کرده بود اگر خداوند به او ده پسر عطا فرماید یکی از آنان را در راه خدا قربانی کند.
عبدالمطلب این نذر هنگام حفر چاه را چون رازی در دل نگاه داشت و به کسی باز گو نکرد، تا اینکه خداوند به او بیش از ده پسر عطا فرمود و همه پسرها به بلوغ رسیدند.
روزی همه پسرها را در کنار کعبه جمع کرد و ماجرای نذر خود را بیان داشت.
همه باشنیدن این نذر بی سابقه به او معترض شدند و از او خواستند از اجرای نذرش خودداری کند. چرا که سنتی خواهد برای آیندگان.
عبدالمطلب بر اجرای نذرش مصمم بود. قرعه زد و در بین فرزندان نام عبدالله درآمد.
عبدالله نزد همه برادران و حتی مردم مکه عزیز بود.
برادران و مردم نگذاشتند عبدالله قربانی شود و عبدالملطلب را راضی کردند به جای عبدالله شتر قربانی کند.
در قرعه بین عبدالله و شتر، نام عبدالله در میآمد. هربار بر تعداد شترها میافزودند تا به صد شتر رسید. این بار صد شتر درآمد. عبدالمطلب صد شتر در راه خدا قربانی کرد و عبدالله نجات پیدا کرد. از آن پس دیه انسان صد شتر تعیین شد و اسلام هم صد شتر را تایید کرد.
عبدالله که از نذر زمزم جان سالم به در برده بود، پس از این ماجرا با آمنه بنت وهب ازدواج کرد و تنها حاصل این ازدواج مبارک حضرت محمد (ص) بود.
زنده ماندن اسماعیلی که آب زمزم از زیر پایش درآمده بود، در قربانگاه خلیل!! و زنده ماندن عبدالله پدر پیامبر(ص) از نذر حفر زمزم توسط عبدالمطلب موجب شد خاتم پیامبران (ص) فرزند دو ذبیح و "رمز زمزم" باشد.